- من پنج ساله بودم و او شش ساله
ما سوار بر اسب هایی از چوب بودیم
او مشکی پوشیده بود و من سفید
او همیشه در مبارزه پیروز می شد
[گروه کر]
بنگ بنگ ، او من را ساقط کرد
بنگ بنگ ، من به زمین برخورد کردم
بنگ بنگ ، آن صدای وحشتناک
بنگ بنگ ، بچه ام منو ساقط کرد
فصل ها آمدند و زمان را تغییر دادند
و من بزرگ شدم ، او را مال خودم صدا کردم
همیشه می خندید و می گفت
'زمانی را که بازی می کردیم به خاطر دارید؟'
بنگ بنگ ، من تو رو سرنگون کردم
بنگ بنگ ، زمین خوردی
بنگ بنگ ، آن صدای وحشتناک
بنگ بنگ ، من عادت داشتم شما را سرنگون کنم
موسیقی پخش می شد و مردم می خواندند
فقط برای من زنگ کلیسا به صدا درآمد
حالا او رفته است نمی دانم چرا
تا این روزها گاهی گریه می کنم
حتی خداحافظی هم نکرد
او برای دروغ گفتن وقت نمی گذاشت
[گروه کر]
